ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان رویای شیرین من

دو هفته تا زمان رفتن مانده بود تمام روز در حال خرید و جابه جایی وسایلم بودم به قول مامان همه چیز رو جارو کردم و داخل ساک گذاشتم.
روزها خیلی سریع میگذشتن حتی باورش برای من هم مشکل بود طول سفرم دو سال بود.
فرشته ی 21 ساله داشت از ایران میرفت.یک ماه پیش بود که حرف از هویت میزدم.
چه ساده تصمیم به رفتن گرفتم و میدون رو خالی کردم،حالا که به اون روزا نگاه میکنم میبینم تنها کسی که ضربه خورد،خودم بودم چون این سفر رو باور نداشتم در صورتی که همه اون رو باور کردن و کسی به اسم فرشته رو فراموش کردند
خیلی ساکت و آروم رفتم فقط پدر و مادرم برای بدرقه اومدن یعنی خودم نخواستم کسی حاضر باشه،اینطوری راحت تر میرفتم
اولش فکر میکردم با رفتن من نه،با سعی برای رفتن از طرف من اتفاقی می افته ولی دنیا پا برجا بود و حادثه ای رخ نداد.
توقع زیادی داشتم لحظه ی آخر فهمیدم تیرم به سنگ خورده،من نمیخواستم از ایران جدا بشم و برم،میخواستم ببینم فرهاد عکس العملی نشون میده یا نه؟
وقتی لحظه ی آخر رو درک کردم فهمیدم این همه سال تو ذهنم دنبال کسی بودم که حتی ذره ای براش ارزش نداشتم.
همه خبر داشتن من دارم میرم ولی کسی حاضر نشد برای خداحافظی بیاد،حس بدی بود،ترک شدن،طرد شدن از طرف کسانی که از بچگی همراهشون بودی همراهت بودن ولی حالا...
قلبم شکست،صدای خرد شدن غرورم رو شنیدم،درد و رنج درونی رو تجربه کردم ولی با روی خندان از خانواده ام جدا شدم.
تمام طول راه رو به باغ شمال و گلناز فکر میکردم آخه گلناز تنها کسی بود که همراه من برای رفتن و دوری اشک ریخت،نرفته دلم برای گلناز تنگ شده بود.
چند ماه اول محیط برام نا آشنا بود و احساس غریبه بود آزارم میداد هر چند که سیامک بی نظیر بود و حضورش باعث دلگرمی من بود برام مشاور و دوست خوبی بود ولی من دختر یکدنده ای بودم که کمتر به حرف کسی گوش میدادم اون حتی با این خصلت بد من هم کنار اومده بود
پنج روز اول هفته رو در آکادمی بودم و دو روز کنار سیامک و دوستاش که تعطیلات آخر هفته محسوب میشد
دوستای خوبی داشت که از دوران دانشجویی باهاشون آشنا شده بود،خیلی راحت منو کنار خودشون پذیرفتن و من هم به خاطر دوری از تنهایی این جمع رو دوست داشتم.
هر کدوم از یک جای دنیا اومده بودن و اونجا ساکن شده بودند
جرج یکی از دوستای سیامک بود که انگلیسی بود خیلی شوخ و مهربون و همیشه در حال خنده،بچه ها میگفتن زمانی رو به یاد ندارن که خنده از لبهای جرج دور شده باشه.
آنا زیباترین دختر گروه بود که یک رگ ایرانی داشت و فارسی رو تقریبأ خوب حرف میزد و از بقیه به من نزدیکتر بود
کم کم متوجه علاقه ی بین سیامک و آنا شدم ولی هیچ کدوم اونا حاضر نبودن این علاقه رو بازگو بکنن دوست داشتم کمکشون کنم و برای این کار از هر راهی وارد شدم اول جدا جدا باهاشون صحبت کردم ولی جواب نهایی و قانع کننده ای نداد برام مشکل بود درک کنم که وقتی اینقدر به هم علاقه دارن چرا بروز نمیدن


درگیر بودن تو این ماجرا باعث شد از اتفاقهای زندگی خودم گذر کنم تنها چیزی که برام مونده بود دلتنگی بود من حدود یک دهه علاقه ی یک طرفه ای داشتم که حالا به این راحتی نمیتونستم از یادش ببرم،سعی میکردم به گذر کند زمان اهمیت ندم ولی لحظات چنان خود را به رخ زندگی من میکشیدند که باورش برای خودم هم مشکل بود
شش ماه از حضور من در فرانسه میگذشت و تلاش من برای رسوندن آنا و سیامک به هم بی نتیجه مونده بود
-آخه چرا؟
-فرشته قرار بود بیای اینجا درس بخونی نه اینکه از زندگی من سر در بیاری
-داری میگی فضولی ممنوع؟
-یه چیزی تو همین مایه ها
-فکر نمیکردم یک همچین حرفایی بلد باشی به نظرت بهتر نیست منو پانسیون آکادمی کنی تا خیالت راحت بشه؟
-چرا بهت برمیخوره دختر،من که چیزی نگفتم
-نه تو رو خدا میخواستی بیشتر بگی،چیز دیگه ای هم مونده؟
-لوش نشو،شوخی کردم،ماجرا رو فراموش کن بیا بریم شام بخوریم
از حرفاش حرصم در اومد ولی نمیخواستم موضوع رو فراموش کنم،راه حل این موضوع یک چیز ساده بود من یک حسادت میخواستم تا سیامک بتونه حرف دلش رو بزنه و بعد از یکم فکر بالاخره بهش رسیدم
-امکان نداره من این کار رو نمیکنم همه از علاقه ی بین سیامک و آنا خبر دارن
-جرج من مطمئنم جواب میده بعد خودم همه چیز رو برای سیامک میگم
-من این کار رو نمیکنم فهمیدی؟!!
بعد از دوز بالاخره تونستم جرج رو راضی کنم تا از آنا خواستگاری کنه
-سیامک باورت میشه؟چقدر بهت گفتم عجله کن،هی گفتی کار شیطونه حالا تحویل بگیر،جرج و آنا به نظرم به هم میان نظر تو چیه؟
-فرشته خواهش میکنم تمومش کن حوصله ندارم
-نمیخوای کاری بکنی؟
-نه
-فکر نمیکردم اینقدر راحت از کنارش بگذری چرا وقتی عاشقش نیستی طوری رفتاری میکنی که برای دیگران سوء تفاهم بشه تو حق این کار رو نداری
-تو نباید این حق رو به من بدی،پس درباره اش نظر نده
-داری با زندگیش بازی میکنی بعد میگی نظر ندم
-مگه زندگی توئه؟
-امیدوارم آنا بهش جواب مثبت بده شب به خیر
هر کار میکردم نمیتونستم از دست سیامک ناراحت بشم هر کسی اون حرفا رو به من زده بود دیگه باهاش کاری نداشتم ولی سیامک فرق داشت اون برام حامی قدرتمندی بود که نمیخواستم ناراحت ببینمش و من بهش احتیاج داشتم دوست داشتم کاری که دلش میخواد رو انجام بده و از عواقبش نترسه.
یک هفته از خواستگاری جرج میگذشت و آنا هنوز جوابی نداده بود و همه با دیدی خاص منتظر جواب بودن و ترس جرج از همه جالب تر بود اون باورش نمیشد که یک هفته گذشته باشه و هنوز جواب نگرفته چون حدسش این بود که همون لحظه که پیشنهاد رو میده جواب منفی میگیره و ترس من از لجبازی آدمها بود ترس از جواب آنا که ممکن بود تمام معادلات ذهنی منو خراب کنه
آخر هفته یک پیک نیک دوستانه داشتیم و در ناباوری تمام آنا و سیامک با برنامه موافقت کردند
شب کنار آتیشی که پسرا درست کرده بودن بچه ها درباره زندگی و آرزوهاشون صحبت میکردن،وقتی نوبت به آنا رسید رو به جرج گفت:به خاطر اینکه جواب داد طول کشید متأسفم چون تا حالا به عنوان شریک زندگی بهت نگاه نکرده بودم ولی حالا میتونم جواب پیشنهادت رو بدم
-بچه ها از آرزو هاشون میگفتن پس آرزوت رو بگو
-سیامک دارم درباره خودم و آرزوهام میگم البته اگه اجازه بدی
-سیامک بذار آنا جواب جرج رو بده چه زمانی بهتر از حالا
-فرشته تمومش کن
-ببخشید ولی من دلم خیلی هوای عروسی کرده حالا داره جور میشه پس یکم آروم بگیر
-آره میترسیدم ولی حالا ترس از دست دادنش داره نابودم میکنه و همه اش تقصیر توئه
-آره تقصیر منه که تو نمیتونی به کسی که دوستش داری ابراز علاقه کنی،دیگه چی تقصیر منه؟
-هیچ کس از این گروه به این فکر نمیکرد که جرج از آنا خواستگاری کنه ولی
-ولی دیدی که خواستگاری کرد پس تو در دوست داشتن آنا تنها نبودی
-من شریک نمیخوام
-اینو به آنا بگو طرف صحبت تو من نیستم اونه
-سیامک با فرشته درست کن ماجرا اونجور که میبینی نیست
-تو دیگه چیزی نگو جرج که ناجور از دستت ناراحتم
-از دست من ناراحتی چرا با فرشته اینطور صحبت میکنی؟
-هر طور دلم بخواد صحبت میکنم
-راحت باش آقا سیامک اگه تو به چیزی که میخوای برسی من خوشحال میشم.درد حرف نزدن رو چشیدم که بهت گفتم جواب منفی گرفتن خیلی راحت تر از نگفتن و سکوته،حالا فهمیدی وقتی یک رقیب برات ایجاد میشه شرایط سخت میشه و میفهمی ترس نباید مانع کارت بشه ولی کاری که الان کردی بهترین کار بود حداقل اینکه میدونی تمام تلاشت رو کردی و فردا به خاطرش حسرت نمیخوری
از جام بلند شدم و وارد چادر مسافرتی شدم و زیپش رو بستم همه رو شوکه کردم هیچ کس فکر نمیکرد من عاشق کسی باشم صداهایی که سیامک رو سرزنش میکردن رو میشنیدم که آنا گفت:وسط حرف من و جرج این ماجرا پیش اومد میخواستم بگم حتی یک لحظه هم نمیتونم به عنوان شریک زندگی ببینمت جواب من منفیه جرج
جیغ خوشحالی جرج از یادم نمیره خیلی بی نظیر بود برعکس هر آدم عاقلی عمل کرد و سرش وارد چادر کرد و گفت جوابش منفیه

روزهای طلایی شروع شد خیلی زودتر از چیزی که من فکر میکردم نقشه ام جواب داد و سیامک به خواستگاری آنا رفت و اونا نامزد شدن و خوشحالی من کامل شد
همانطور که من فکر میکردم اونا در کنار هم خیلی شاد بودند.
یکسال از اومدن من میگذشت که تصمیم گرفتم چند روزی پیش مامان و بابا باشم از تعطیلی 3 هفته ای استفاده کردم و راهی شدم،تمام طول راه رو به این فکر میکردم که دوباره میبینمش یا نه؟
بعد از یکسال دوری برگشتم،چقدر دوست داشتم برای همیشه بمونم ولی نباید عادت میکردم من دلخوشی های زیادی داشتم که باید حفظشون میکردم تصمیم گرفتم تمام اون سالها رو دور بریزم همون طوری که اون منو دور انداخت و از کنارم گذشت ولی ای کاش تمام این حرفا به واقعیت بدل میشد و من وجود انجام این کار رو داشتم!!!
توی فرودگاه پدر و مادرم و فریبا برای استقبال اومده بودن،دیدن فریبا منو یاد فرهاد انداخت و عجز منو به رخ میکشید ولی خودم رو کنترل کردم و خوشحالی رو به چهره ام برگردوندم
آغوش خانواده زیباترین چیزی بود که من یکسال از وجودش بی بهره بودم و حالا گرمای این محبت ها من رو به ماندن ترغیب میکرد و هر لحظه که میگذشت من سست تر میشدم
با برگشت به ایران دلتنگی من برای گلناز بیشتر میشد بالاخره بعد از دو هفته دیدن فامیل و خانواده وقت مسافرت پیدا کردم
مثل گذشته نه چندان دور زدم به جاده و بدون هیچ توقفی به جایی رفتم که برام یک دنیا خاطره داشت.زندگی من اونجا شکل گرفت و همیشه تو رویاهام اونجا رو نقطه عطف زندگی ام میدیدم ولی...
من اونجا گلناز رو داشتم که برام خیلی با ارزش بود اینکه بدونی یکی منتظرته احساس خیلی خوبی به حساب میاد اینکه بدونی یادت همیشه یادش هست
در طول دو هفته ای که تهران بودم به جز فرهاد و فرزاد همه رو دیدم،طبق گفته فریبا،فرزاد بعد جواب منفی من چند ماهی رو پیش عموش ترکیه بوده و حالا منتظر جواب خواستگاریش از دختر یکی از دوستای پدرشه وقتی خبرش رو شنیدم براش خوشحال شدم و آرزوی خوشبختی کردم.
ولی هیچ کس خبری از فرهاد به من نداد،انگار تمام دنیا دست به دست هم داده بودن تا من رو از خبرهای فرهاد دور بکنن وقتی تلاشام نافرجام موند خودم رو جلوی در ویلا دیدم یک لحظه حس فراموش شدن،لرز به وجودم انداخت
ولی نه،من چشمهای منتظر و گرمای اونا رو حس کردم.
دل به دریا زدم،بعد از چند دقیقه انتظار کشنده دستهای مهربونش در رو باز کردم،چقدر دلم براش تنگ شده بود
-گریه نکن خاله،منم گریه میکنم ها
-خاله قربونت بره نمیدونی چقدر دلتنگت بودم گلی خانم
-منم دلم تنگ شده بود فرشته جون بیا بریم بچه ها رو ببینیم راستی...
-گلناز جان کجایی مامان؟
-سلام
-خانم جان...
-دلم براتون تنگ شده بود شما با دل سنگ و مغرور من چیکار کردید که اینقدر دلتنگتون بودم؟
-کی گفته دل تو سنگیه،محبتی که شما به من و خانواده ام کردید فامیل برای فامیلش نمیکنه
همراه گلاره و گلناز وارد شدیم گلاره برای درست کردن ناهار رفت و من به سمت ساختمان اصلی رفتم
-خاله دم در داشتی چی میگفتی مامان اومد؟
-چی...آهان یادم اومد میخواستم بگم عمو فرهاد هم اینجاست
-کی اینجاست؟
-عمو فرهاد دیگه
-الان کجاست؟
-باید تو ساختمون باشه تو اتاقش
-کدوم اتاق،اتاق خودش؟
-این دفعه تو اتاق شما رفت
-فهمیدم برو به مامان کمک کن من وسایلم میذارم یک سر به عموت میزنم بعد میام پیشت که بریم صدف و فربد رو ببینیم
-باشه خاله پس زود بیا
-باشه گلی خانم
جلوی در اتاقش ایستادم و با تصمیم دلم چند ضربه به در زدم
-گلناز جان من بیدارم قرار بود 8 صبح بیدارم کنی تنبل خانم خواب موندی؟
نمیتونستم حرف بزنم،فقط به صدایی گوش میدادم که برام دنیایی بود پر از مهربانی خیالی
-گلناز جان شوخی بود بیا تو عمو بیا که صبحونه رو با هم بخوریم
جرأت صحبت کردن نداشتم میخواستم بگم فرشته پشت در ایستاده ولی واکنش فرهاد از بی تفاوتی ظاهرش میترسیدم
-بیا تو دیگه گلن...
-سلام
-فکر کردم گلناز اومده
سلام کی برگشتی؟
-دو هفته ای میشه
-خبر نداشتم،چند ماهی هست که از تهران بیرون زدم و از اخبار بی اطلاعم
-چطوری؟
-خوبم،دنیا محل گذره و زندگی من هم میگذره من به شعر مولانا رسیدم و خودم رو از زندان پدر و مادرم آزاد کردم
"این جهان زندان و ما زندانیان/بر شکن زندان و خود را وارهان"
-زندان؟
-آره از خودت چه خبر؟
-خبر خاصی نیست سه هفته تعطیلات بهترین زمان برای دیدن مامان و بابا بود و البته دلم برای گلناز هم تنگ شده بود
-خوش به حال گلناز،پس برمیگردی؟
-دوره 2 ساله است
-خوب هست؟
-من برای آرامش خودم ساز میزنم برای من عالیه
-پس آرامش داری؟
-وقتی از ایران میرفتم فکر میکردم هیچ وقت روی آرامش رو نمیبینم ولی حالا نظرم عوض شده از بودنم درس گرفتم خیلی دیر درس گرفتم ولی شاید ...
-چه درسی؟
-میرم کنار دریا بیا اونجا حرف بزنیم
به سمت پله ها حرکت کردم که صدام کرد
-فرشته،میخوای برگردی؟
-کجا برگردم؟
-تهران
-الان؟
-آخه دفعه قبل که منو اینجا دیدی برگشتی
-این دفعه نمی تونم برگردم چون تا یکسال دیگه ایران نیستم پس برگشتن اونم همین الان،غیر ممکنه
-پس میخوای تحمل کنی؟
-خودم رو تحمل میکنم!!میرم کنار ساحل

کنار ساحل قدم میزدم که فرهاد اومد
-دور از ایران خوش میگذره؟دوست پیدا کردی؟
-سیامک با یک اکیپ دوسته که باهاشون تو دانشگاه شده بیشتر آخر هفته ها با اونام خیلی بچه های جالبی هستن و برای دوستی ارزش زیادی قائلن چیزی من تا قبل باهاش غریبه بودم
-دلیلش این نبود که تو فقط خودت رو میدیدی؟
-نمیدونم ولی اطرافیان من هم مثل دوستای سیامک نبودن من تو این 1 سال نشد بیشتر از یک هفته از بچه ها بی خبر باشم ولی اینجا بعضی وقتها ماه ها خبری از همدیگه نمیگرفتیم میبینی تفاوت زیاده
-ما باید تفاوت رو از بین ببریم،خودت تو این یک سال چند بار به دوستای اینجات زنگ زدی؟
-من با بدرقه دو نفر از ایران رفتم ولی با چهار نفر ارتباط هفتگی داشتم
-چهار نفر؟
-من هر هفته با مامان و بابا و فریبا و گلناز صحبت میکردم
-تو با فریبا در ارتباط بودی؟
-آره فریبا دوست صمیمی من بوده و هست نمیدونستی؟
-فریبا حرفی نمیزد
-من تقریبأ از همه خبر داشتم
-فرزانه چطور؟
-قبل از جواب منفی من رابطه ی ما خشک بود بعد از اون اتفاق خشک تر هم شد اون تمایل به دوستی با من نداره منم همین طور
-چرا؟
-دلیلش شخصیه
-اوه درسته،چه برنامه ای برای آینده ات داری؟
-یک سال دیگه باید فرانسه باشم بعدش تصمیم میگیرم
-از سیامک چه خبر؟
-هیچی زندگی میکنه،اون آدم متفاوتیه خیلی مقاومه و روحیه ی بالایی داره دوست دارم مثل اون باشم ولی نمیشه سخته
-چرا؟
-چون من آدم احساسی هستم در حالی که اون منطق احساس رو میپسنده ولی...
-این درسته؟
-از نظر من درسته چون احساس خیلی راحت آدم رو زمین میزنه و نابود میکنه ولی عقل آدم رو بالا میبره
"در زمین هیچ عشقی نیست که زمینت نزند،آسمان را دریاب..."
خودت چه برنامه ای داری؟
-به زودی خبرهای بزرگی میشنوی،این چند ماهه خیلی فکر کردم کم کم دارم به نتایج خوبی میرسم البته به جوابی که قراره بگیرم شک دارم
-اگه درست نباشه چی میشه؟
-زندگی میرود بر باد،هر چه بادا باد
-به همین راحتی؟
-خیلی راحت تر از این حرفا،زندگی تا الانم رفته بر باد از الان به بعد باید مراقبش باشم ولی میخوام ریسک کنم
-ریسک روی زندگیت؟
-آره یا به آرزوم میرسم و خوشبخت میشم یا در حسرت میسوزم و بدبخت،تو بودی چی کار میکردی؟
-نمیدونم،اگه دلیل ریسک برام مهم باشه و ارزش داشته باشه شاید ریسک کردم
-ارزش این کار رو داره مطمئنم
-امیدوارم موفق باشی فرهاد خان امروز روز خوش شانسی ماست
-چرا؟
-چون ما الان یک ساعته با هم صحبت میکنیم بدون اینکه به هم تیکه بندازیم
خندید،از ته دل خندید.اونقدر زیبا میخندید که منو به رها کردن لبخند ترغیب کرد.
لحظات شادی رو کنار هم داشتیم ،خیلی دوست داشتم تو اون دوره احساس واقعی خودم رو میگفتم اونوقت دیگه حسرت کارهای نکرده رو نمیخوردم.
اون سه روز برام خاطره انگیزترین لحظاتی بود که کنار فرهاد داشتم،دیگه لحظاتی رو سراغ ندارم که ما آروم و راحت مثل اون روزا با هم حرف زده باشیم.
همه خوشحال بودیم و گلناز دو تا هم بازی داشت که کنار اون مثل یک دختر و پسر بچه ی شیطون سر و صدا میکردن،لحظات شیرینی که به تلخی رسید.
بعد از سه روز به تهران برگشتم ولی فرهاد گفت ترجیح میده چند روز بیشتر اونجا بمونه تعطیلات خیلی سریع میگذشتن و مامان و بابا خودشون رو برای جدایی دوباره آماده میکردند.
تمام طول سفر از خبرهای فرانسه غافل بودم با هیچکس ارتباط نداشتم،شبی که بلیط داشتم به سیامک زنگ زدم خیلی شاکی بود که چرا بهش خبری از خودم ندادم و حسابی عصبانی بود وقتی خبر برگشت رو بهش دادم خیلی خوشحال شد و گفت تو فرودگاه دنبالم میاد.
موقع برگشت با ذهنی پر از سوال سفر رو به پایان رسوندم.
خبر بزرگی که فرهاد ازش میگفت،ریسک بزرگ زندگی اون علامت سوال زندگی من بود،علامتی که وقتی معنی اش رو فهمیدم...
زندگی من دوباره شروع شد.کلاس ها،پیک نیک های آخر هفته و شوخی های جرج و کارهاش که باعث شادی من و بچه ها میشد.
وسط هفته بود که کلاسم کنسل شد و به خاطر نبود سیامک و آنا که برای انجام کارهاشون به مارسی رفته بودن به دفتر جرج رفتم.هیچ وقت تنهایی تو اون کشور رو دوست نداشتم و همیشه یک چیزی من رو از این کار منع میکرد.
شرکت تبلیغاتی جرج نزدیک آکادمی بود،بعد از نیم ساعت انتظار بالاخره تونستم ببینمش
-آخر هفته ها راحت تر میشه پیدات کرد،نیم ساعته منتظرم
-اول سلام بده بعد شکایت کن بعدش هم من مثل تو بیکار نیستم
-چییییییییی؟
-شوخی کردم فرشته،یک قرار خیلی مهم داشتم نمیشد نصفه ولش کنم ولی از همین الان تا شب بیکارم،درست عین خودت
این جمله رو گفت و مثل همیشه شروع کرد به خندیدن
-بسه دیگه اصلأ هم خنده دار نبود سیامک و آنا رفتن مارسی، کلاس منم کنسل شد،حوصله ی خونه رو هم نداشتم
-از تنهایی ترسیدی؟
-اصلأ اینطور نیست
-دروغ نگو من خوب میشناسمت
-من رو خوب میشناسی؟مطمئنی؟
-آره مطمئنم،حالا باید چیکار کنیم؟
-نمیدونم فرقی نداره اصلأ تو به کارهات برس منم همین جا کارهای خودم رو انجام میدم
-گفتم که همه ی قرارها رو کنسل کردم،حالا کجا بریم؟
-لازم نبود این کار رو بکنی من فقط میخواستم تنها نباشم
-دیدی گفتم ترسیدی
-جرج!!
-باشه نترسیدی راه بیفت بریم یک جای خوب

شروع کردم به سوال پرسیدن تا وقت رو بگذرونم و از جرج هم بیشتر بدونم
-جرج پدر و مادرت کجا زندگی میکنن؟
-فوت شدن
-متأسم برادر و خواهر نداری؟
-کنجکاوی درباره ی زندگی من بدونی؟
-میخوام بدونم چرا همیشه خوشحالی،چیزی هست که باعث رنجشت بشه؟
-پس باید داستان رو برات بگم
-چطور؟
-زندگی به من یاد داد باید خوشحال باشم حتی تو لحظه های سخت
-چطوری؟
-به راحتی برات میگم
تو منچستر با پدر و مادرم زندگی میکردم وضع مالی متوسطی داشتیم ولی زندگی خوبی بود پدرم مدیر مالی یک شرکت چند ملیتی بود و مادرم خونه دار،آشپزی اش فوق العاده بود از وقتی رفت دیگه هیچ غذایی رو با میل و عشق نخوردم.
8 سالم بود که یک اختلاس باعث از دست دادن پدرم شد مادرم که از کارهای بابا خبر داشت دنبال کارهاش رو گرفت و به پلیس خبر داد ولی به خاطر نفوذ مدیرای شرکت کاری نتونست بکنه
یک روز صبح که بیدار شدم مامان رو پیدا کردم ولی...
دکترا گفتن که خودکشی کرده ولی نمیتونستم باور کنم
تنها شدم و پیش تنها فرد باقی مانده از خانواده ام رفتم
یک مرد تنها و خشک،اوایل فکر میکردم با یک روح دارم زندگی میکنم و همین فکر اولین لبخند رو روی لب من آورد.
البته بعد متوجه قضاوت ناعادلانه ام شدم،عمو برام کتاب میخوند و به من اجازه داد که از کتابخونه اش استفاده کنم.اونا برام تبدیل شدن به یک معلم کامل و بهم یاد دادن که پشت اتفاقهای بد دلایل خوبی وجود داره که انسانها از درکش عاجز هستند
به خاطر همین خندیدن رو شروع کردم
وقتی از انگلیس می اومدم زندگی رو تموم شده میدیدم ولی با وجود عمو و یادگیری های جدید دوباره زندگی رو از سر گرفتم
20 سالم بود که با گابریل آشنا شدم و عاشق شدم.بعد از چند ماهی تو مهمونی عمو شرکت کردم و در کمال ناباوری گابریل رو دیدم و متوجه شدم که دختر یکی از دوستای عموئه ولی تو همون مهمونی هم جس بد شکست رو تجربه کردم و متوجه شدم پدر گابریل که مرد خودرأی بود براش یک همسر مناسب پیدا کرده.
عمو باهام صحبت کرد و ازم خواست گابریل رو فراموش کنم چون به نفع من نیست
شش ماه بعد گابریل ازدواج کرد و منم دوباره به معلم های خودم رو آوردم و یک مدت قید درس و دانشگاه رو زدم و در کنارش عمو منو به صبر دعوت میکرد و معتقد بود که این پیشامد بهترین رخ داد زندگی من بوده
بعد از سه ماه دوباره ی روحیه ی خودم رو بدست آوردم
با بیرون اومدن از پیله ی تنهایی ام خبرایی شنیدم که قابل باور نبود
گابریل معتاد بوده و زندگیش بهم ریخته بود و اونم بعدش از کشور خارج شده بود بعدش عمو برام تعریف کرد که اون قبل از ازدواج هم معتاد بوده و پدرش برای استحکام شراکتش و حفاظت از دخترش اونو به این ازدواج ترغیب میکنه
با حل شدن این معادله دوباره خنده به لب من اومد دوباره به دانشگاه رفتم و دوری یک ساله رو جبران کردم.سال سوم دانشگاه بودم که شرکت رو تأسیس کردم و حالا پیشرفت خوبی دارم که همه رو مدیون معلم های بی جانی بودم که به من جان دادند.
زندگی جرج برام جالب بود درست عین خودش،دوست داشتم مثل اون در لحظات سخت و تلخ بخندم ولی من اونقدرها محکم نبودم

زندگی به خوبی سپری میشد و من خوشحال از امروز ،با امید به فردا ها نگاه میکردم که خبر بزرگ فرهاد به گوشم رسید ولی خبر اون به جای اینکه دنیا رو منفجر کنه،روح و زندگی منو داغون کرد چیزی که از فریبا شنیدم برام غیر قابل باور بود آنقدر که همون لحظه به مامان زنگ زدم تا کامل مطمئن بشم
-سلام خوبی مامانی؟
-سلام دختر شیطون خودم خوبی؟
-خوب خوبم شما چطوری؟بابا چطوره؟
-ما هم خوبیم سیامک حالش خوبه؟
-سیامک هم خوبه دیگه چه خبر؟
-هیچی مثل همیشه میگذره،کلاسات خوب پیش میره؟
-آره خوبه از گلناز خبر دارید؟
-یک هفته پیش با خودش و گلاره صحبت کردم،راستی با فریبا صحبت کردی؟
-نه چطور مگه؟
-پس خبر خواستگاری فرهاد از فرزانه رو نشنیدی،هیچ کس باورش نمیشد ولی فرزانه به دلخواهش رسید
دنیا رو سرم خراب شد پس حقیقت داشت سوپرایز برای فرزانه بود،به چی مهر تأیید زدم،اونی که ارزش داشت تا براش ریسک کنه فرزانه بود.
چقدر خوش خیال بودم که دنبال هدف خودم از ریسک فرهاد بودم کار اون نابودی هدف من رو در پی داشت.
با خداحافظی سریع گوشی رو گذاشتم ممکن بود به خاطر حالم مامان خبر دار بشه ولی چه خوش خیال بودم که فکر میکردم مامان از هیچی خبر نداره
تو رویاهام اون مرد زندگیم بود ولی حالا دیگه حق نداشتم کسی رو به رویاهام دعوت کنم که خودش رویای کس دیگری بود
خدایا ظلم دنیا برای من بی پایانه چطوری جرج میگفت باید خوشحال باشم.
این درد خوشحالی نداره،رویاها رو باید به آب داد
شاید روزی دوباره... شاید...

روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم
لیک با اندوه و با تردید
***
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا میکشت
باز زندان بان خود بودم
***
آن من دیوانه ی عاصی
در درونم های و هو میکرد
مشت بر دیوارها می کوفت
روزنی را جستجو میکرد
***
در درونم راه می پیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی
***
میشنیدم نیمه شب در خواب
های های گریه هایش را
در صدایم گوش میکردم
درد سیال صدایش را
***
شرمگین میخواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه مینالید:
دوستش دارم،نمیدانی؟؟؟

فرهاد رو دوست داشتم ولی همه چیز رو نابود شده میدیدم.
اون دیگه مال من نبود باید فراموشش میگردم
خبرا میرسید،خواستگاری،جواب سریع فرزانه و اینکه فریبا میگفت انگار چندین سال منتظر این حرف بوده تا جواب بده،ناراضی بودن فریبا هم جالب بود ولی همه خوب میدونستن که فرهاد هر چیزی رو که بخواد بهش میرسه و حالا هم...
خودم رو از اخبار مربوط به اونا دور میکردم.طاقت شنیدن نداشتم و خیلی زود رنج شده بودم دو هفته ای بود که به تعطیلات آخر هفته نمیرفتم و مجبور بودم برای سیامک دروغ بافی کنم،نمیخواستم کسی از ناراحتی درونم خبر دار بشه و ماجرا رو بدونه.
دو ماهی از ماجرای خواستگاری میگذشت که...
-فرشته جان تلفن
-کیه؟
-از ایرانه
-گوشی رو بذار از کتابخونه جواب میدم
-باشه
-الو
-سلام فرشته خانم خوبی؟
-س س سلام اگه اشتباه نکنم باید فرهاد باشی درسته؟
-درسته چطوری؟
-خوبم ممنون شما چطوری؟فرزانه خانم چطورن؟
-خوبم زنگ زدم برای مراسم دعوتت کنم
-مراسم؟
-عقد من و فرزانه
زودتر از باور من همه چیز جور شده بود آنقدر که قابل باور نبود
-فرشته
-لطف کردی آقا فرهاد
-از کی تا حالا اینقدر رسمی با من صحبت میکنی؟
-عمو فرشاد و زن عمو چطورن؟فریبا حالش خوبه؟
-همه خوبن،جواب منو ندادی
-تقریبأ همیشه اینجور صحبت میکنم حالا مراسم کی هست؟
-پنج شنبه هفته ی آینده،میای؟
-قول نمیدم چون کلاس دارم ولی اگه بتونم خوشحال میشم بیام و اگرنه میمونه برای عروسی تا خجالت شما و خانمت در بیام
-آقا فرهاد،شما چت شده دختر؟
-اتفاقی برای من نیوفتاده امر دیگه؟
-نمیپرسی چرا؟به هر کی زنگ زدم اولین چیزی بود که پرسید
-فکر نکنم به من ربطی داشته باشه.زندگی شماست پس تصمیم گیری و چراش ربطی به من نداره
-زیادی معقول نشدی؟قبلأ اینطوری نبود
-شاید اینجوری باشه که تو میگی ولی...
-ولی چی؟
-هر کسی برای تصمیم هایی که میگیره دلایلی داره امیدوارم به هدفت برسی و خوشبخت بشی
-خودمم امیدوارم با اونکه یکم شک دارم ولی گفتم که میخوام ریسک کنم
-موفق باشی خداحافظ
-ممنون به امید دیدار
این همه صراحت کلام رو از کجا آوردم نمیدونم ولی خرد شدم آنقدر که تا چند روز نمیتونستم حرف بزنم.
تب شدیدی داشتم که همه رو ترسونده بود.بیچاره سیامک و بچه ها هر کدوم به نوعی به من میرسیدند
بعد از چند روز بی حالی و بیهوش بودن بالاخره بیدار شدم
-آب میخوام آب
-فرشته خوبی؟خواهش میکنم دیگه بیهوش نشو
-امروز چند شنبه است؟
- 3 روزه که حالت بده،سیامک رو درست و حسابی ترسوندی تا دیر وقت بیدار بود دلم نمیاد بیدارش کنم
- 3 روز چرا؟
-سیامک گفت بعد از این که با تلفن صحبت کردی از حال رفتی،با کی صحبت کردی؟
-با کی؟نمیدونم،خوابم میاد
-تنهات میذارم استراحت کن راستی فرشته...
-الان نه جرج،خواهش میکنم
-باشه هر جور تو راحتی،من رفتم
این من بودم.کسی که طاقت شنیدن یک خبر رو نداشت.
کسی که میخواست بگه از من قوی تر وجود نداره،حالا با شنیدن یک خبر سه روز از حال میره و خیلی ها رو ناراحت میکنه.
حس میکردم فرهاد با این خبر میخواست به من ثابت کنه که همه چیز تموم شده و دیگه نباید به چیزی فکر کنم
-
-موضوع چی بود فرشته؟اون مرد کی بود؟
-چیز خاصی نبود سیامک،فراموشش کن
-میدونی تو این سه روز چی کشیدم،خودت میگی یا زنگ بزنم از خودش بپرسم؟
-شوخی میکنی سیامک درسته؟
-به هیچ عنوان حرف بزن
-چیزی نبود که برات تعریف کنم من فقط یکم حالم بد شد
-سه روزه بیهوشی،یکم حالت بد شد،میدونی چند نفر رو نگران کردی؟
-متأسفم سیامک ولی...
-باید زنگ بزنم از خودش بپرسم درسته؟
-نه درست نیست چرا اصرار داری عذابم بدی؟
-میخوام کمکت کنم فرشته به من اعتماد کن
-اعتماد دارم تو بگو اون کیه؟
-ول کن نیستی؟
-به هیچ عنوان
-اونی که زنگ زد فرهاد بود،دایی باید بشناستش
-ادامه بده
-ادامه نداره زنگ زده بود حالم رو بپرسه
-حالت رو بپرسه یا حالت رو بگیره؟حرف بزن فرشته
-یادته اوایل که اومده بودم فرانسه یک روز بهم گفتی خیلی مغرورم
-آره یادمه تو دوست نداشتی همراه من و بچه ها باشی منم حرصم دراومده بود ولی به جان آنا منظوری نداشتم
-میدونم ولی حرفت درست بود من غرور زیادی دارم.من از بچگی عاشق فرهاد بودم و غرورم باعث میشد که در مقابلش بی تفاوتی پیشه کنم.
وقتی انکار رو شروع کردم،دوری رو هم تجربه کردم و سر یک خودخواهی کوچیک از ایران بریدم.میخواستم بدونم اون چه برخوردی میکنه ولی اون هیچ کاری نکرد.من از فرزاد متنفر بودم ولی با زندگی خودم لج کردم.سه روز پیش زنگ زده بود منو برای عقدش دعوت کنه،احساس میکنم میدونست دوستش دارم و اینکار رو کرد تا غرورم رو بشکنه و ...
-چرا اینطور فکر میکنی؟
-اون میدونست دوستش دارم ولی همیشه از غرور من بیزار بود
-میخوای چیکار کنی؟
-هیچ کاری نمیکنم میدونی که من خیلی مغرورم،الان فهمیدم عشقم یک طرفه بوده در حالی که اون یک عشق دو طرفه داره پس امیدوارم خوشبخت بشه
-پس غرورت رو حفظ کن
-چه طوری؟وقتی زنگ زد سعی کردم درست جوابش رو بدم
-تو مراسم شرکت کن فرشته
-نمیتونم شرکت کنم من طاقت دیدن اون لحظه رو ندارم
-باید بری و نشون بدی خوشحالی
-من خوشحال نیستم سیامک من از روبرو شدن با فرهاد میترسم
-میخوای با هم بریم
-چی؟
-دو تایی با هم میریم ایران و تو مراسم شرکت میکنیم البته سوء تفاهم ایجاد میکنه ولی غرورت رو حفظ میکنه
-نمیخوام درباره اش فکر کنم سیامک
-مگه نگفتی غرورت مهمه؟
-میدونم خودخواهانه است و من زندگی ام رو به خاطر چیزی از دست میدم که ارزش نداره ولی نمیتونم رهاش کنم
-پس به پیشنهادم فکر کن
چند روز به این موضوع فکر کردم،تصمیم سختی بود.من هنوز باور نداشتم همه چیز تموم شده ولی وقتی به فرهاد فکر میکردم صداش تو گوشم زمزمه میشد که داره منو برای جشن عقد دعوت میکنه
بالاخره موافقت کردم و سیامک برای گرفتن بلیط اقدام کرد

بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و احساسم پیشنهاد سیامک رو قبول کردم.
اولین بار بود که از سفری اینقدر متنفر بودم حتی بیشتر از سفرم به فرانسه.
بامداد چهارشنبه ایران بودیم.تمام کارها آماده بود تا من به دیدن لحظه ای برم که یک عمر برای خودم تجسمش میکردم.
پدر و مادرم از دیدن ما خوشحال بودن و به ناراحتی درونی ام توجه نداشتند
وجود سیامک دلگرمی خوبی بود.اون با توجهاتش باعث میشد در ظاهر شاد و خوشحال باشم.
بابا و مامان به کسی نگفته بودن من اومدم و از طرفی هم وجود سیامک رو بی دلیل نمیدونستن
روز پنج شنبه با استرس تمام برای من شروع شد و کسی جز سیامک خبر از دل من نداشت.همه غرق خوشحالی بودن و به نظرم میرسید دارن من رو به سخره میگیرند
4 بعدازظهر بود که به خونه عمو فرشاد رسیدیم و فریبا اولین نفری بود که از دیدن من متعجب شد و از دیدن سیامک،شوکه
-باورم نمیشه فرشته،کی اومدی؟
-دیروز اومدیم،مبارک باشه داری خواهر شوهر میشی
-بی مزه،فرهاد گفت کار داری نمیای
-جور شد گفتم رویداد به این بزرگی رو از دست ندم
-خوش اومدی خیلی خوشحالم میبینمت
-فرهاد کجاست؟
-رفته آرایشگاه عروس خانم رو بیاره معرفی نمیکنی فرشته؟
-ببخشید یادم رفت سیامک جان پسر دایی مامان،ایشون هم فریبا جون دوست من و خواهر آقا داماد
-خوشوقتم خانم
-منم همین طور بفرمایید داخل
دیدن اون همه آدم حالم رو دگرگون کرد یاد روزی افتادم که فرهاد از خارج برگشت همه ی اینا بودن ولی من حالم خوب نبود و حالا هم اونا خوشحال بودن و من ناراحت.
هیاهوی به وجود اومده جلوی خونه،نشان از صحنه ی پایان رویاهای من بود
چقدر برازنده تر از مردی بود که من تو ذهنم داشتم،همیشه تو لباسای اسپرت دیده بودمش ولی حالا تو اون کت و شلوار زیباتر از همیشه شده بود
با همراهی سیامک به سمتشون رفتیم
-مبارک باشه
برگشت به سمت صدا با دیدن چهره اش تمام افکارم به هم ریخت که سیامک به دادم رسید
-تبریک میگم آقا فرهاد
-ممنون افتخار آشنایی با...
-سیامک صارمی هستم پسر دایی فرشته
-خوشوقتم آقای صارمی خوش اومدید ممنون،به به فرشته خانم فکر نمیکردم بیای
به خودم مسلط شدم و با خنده گفتم:اگه ناراحتی میتونم برگردم
-شوخی نکن خوشحالم که میبینمت
-منم اینجا هستم فرشته جون
-میدونم فرزانه خانم،تبریک میگم امیدوارم خوش بخت باشید
-ممنون عزیزم راستی فرزاد رو دیدی؟
-نیازی به دیدن فرزاد ندارم شما دیدیش بهش سلام برسون
دست سیامک رو گرفتم و به کنار مامان و بابا برگشتم.دستم تو دستای گرم سیامک مثل یک تیکه یخ بود.سنگینی نگاهی آزارم میداد که با برگشتن صورتم،چهره ی آشنای فرزاد رو دیدم.نگاهش توبیخ گر و جدی بود و انگار میگفت از همه چیز خبر دارم
-فرزاد کیه؟
سوال سیامک باعث شد نگاه از فرزاد بردارم
-برادر فرزانه و یکی از خواستگارهای سمج من که باعث شد به فرانسه بیام سمت چپ ات ایستاده و یک کت تک سفید پوشیده
-دیدمش بد نیست چرا ردش کردی؟
-به همون دلیلی که آنا،جرج رو رد کرد
-حاضر جوابی، تو این موقعیت شاهکاره
-یکی قبلأ بهم گفته
دوباره به سمت فرهاد ایستادم،چقدر آروم بود.نمیدونست چند قدمی اش یکی هست که داره از درون آتیش میگیره یکی که خیلی دوست داشت این غرور لعنتی نبود تا میرفت وسط و داد میزد"دوستت دارم" بدون فکر به اینکه چه نتیجه ای حاصل میشه
"بله" ی فرزانه مهر باطلی بود بر تمام رویاهای گذشته و حال من.
تمام شد چقدر آسون همه چیزم رو از دست دادم حتی رویاهام هم فهمیدن که من لایق داشتن عشق نیستم برای من رنج دوری و درد فراق کافی بود.
توی باغ با فاصله ی زیادی از آلاچیق نشسته بودیم.
آلاچیق خاطره های من به یا باغ پر از گلهای رز سفید تبدیل شده بود و من میدونستم گل مورد علاقه ی فرزانه ارکیده است پس انتخاب فرزانه نبود.
من عاشق رز سفید بودم و تمام اون زیبایی برام مثل خار می موند که هر لحظه ممکن بود بغض سنگین منو پاره کنه
-به چی فکر میکنی؟
-به اینکه من عاشق گل رز سفیدم
-همه گل رز دوست دارن خودت رو اذیت نکن
-ولش کن
-فرشته سعی کن به زندگی خودت فکر کنی نه به زندگی اونا
رد نگاه سیامک رو گرفتم و به فرهاد و فرزانه رسیدم،در حال بریدن کیک بودن
-زندگی،واژه ی قشنگی بود.راستی وقت داری یک سفر یک روزه بریم؟
-کجا؟
-شمال
-چرا شمال؟
-میفهمی حالا میای؟
-یادته که آنا چی گفت؟
-به حرفهای فرشته گوش بده واگرنه با من طرفی سیامک
-درست گفتی خانم کوچولو کی بریم؟
-فردا
-هر چی تو بگی
-ممنون سیامک
مهمونی پنج ساعته برای من به انداره پنج سال گذشت
-سلام فرشته
به سمت صدا برگشتم و با لبخندی که سعی در واقعی جلوه دادنش داشتم گفتم
-سلام آقا فرزاد مبارک باشه،تنها شدی
-شاید چطوری؟
-خوبم تو چیکار میکنی؟
-کار،زندگی،برای تو مهمه؟
-برای خودت مهمه همین قدر کافیه
-درسته،تو چه خبر؟
-هیچی،میگذره تا چند ماه دیگه دوره ام تموم میشه
-بعد از دوره ات برمیگردی؟
-شاید آره شاید نه هنوز تصمیم قطعی نگرفتم
-میخوای فرانسه زندگی کنی؟
-اونجا عالیه،من دوستای خیلی خوبی دارم
-سیامک کجاست؟
-رفت دستاشو بشوره الان برمیگرده
-تا چه حد میشناسیش؟
-زیاد چطور؟
-فکر میکردم به من جواب رد دادی چون فرهاد رو دوست داری ولی حالا،تو و سیامک،اینجا،برام جالب بود
-میبینی که فرهاد با خواهر تو ازدواج کرده پس دوست داشتنی در بین نبود ولی درباره ی سیامک...
-فرشته آماده شو بریم به آقا فرزاد تبریک میگم
-آماده ام میرم به مامان بگم که داریم میریم
در حال دور شدن از میز بودم که صحبت های فرزاد و سیامک رو شنیدم
-امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه بالاخره شما مهمون ویژه ی فرشته هستید
-شما لطف دارید واقعأ عالی بود امیدوارم خواهرتون خوشبخت بشه
-ممنون با اجازه من مرخص میشم
-راحت باشید من منتظر فرشته می مونم
لحظه ی خداحافظی از یادم نمیره،فرهاد یک جوری نگاهم میکرد،انگار من جنایت کرده باشم و طوری رفتار میکرد که انگار من وجود ندارم.
به خونه که رسیدم کادو های که برای گلناز و خانواده اش گرفته بودم رو برداشتم و تو ماشین گذاشتم و خوابیدم.

صبح زود راهی شدیم و حوالی ساعت 10 بود که رسیدیم.چقدر دلتنگ بودم و تنها جایی که برام آرامش میآورد همین جا بود و من برای اینجا بودن حاضر بودم تمام زندگیم رو بدم
-من رو آوردی کنار دریا؟
-آدم های اینجا برای من خیلی مهم هستن،دریا در مقابل دل دریایی آنها کم میاره و خیلی کوچیکه
-تا حالا از این حرفها ازت نشنیده بودم اینجا مال کیه؟
-ویلا مال عمو فرشاده
-بابای فرهاد؟
-آره
-پس تو اینجا چیکار میکنی؟
-اومدم دیدن یک دختر ناز و خانواده اش
-کی؟
-گلناز،پیاده شو دل من یک ذره شده
به سمت در رفتم و زنگ زدم،انتظار اگه برای چند لحظه ی کوتاه هم باشه بازم سخته،صداش رو شنیدم
-مامانی من در رو باز میکنم ... اومدم
-سلام گلی خاله خوبی؟
-خاله جون
-خاله قربونت بره دیدی زود اومدم
-دلم برات تنگ شده بود،خاله همیشه خوش قوله،با عمو اومدی؟
دلم گرفت،دفعه ی پیش فرهاد هم اینجا بود ولی حالا با ریسک بزرگش دلم رو تو بهت گذاشت و رفت
-با عمو سیامک اومدم میخوای باهاش آشنا بشی؟
-آره
-سیامک جان،گلناز خاله
-چه دختر نازی دیدم فرشته دست سر از پا نمیشناسه بگو قراره یک فرشته مثل خودش ببینه
-سلام عمو
-سلام عمویی میدونستی خیلی نازی؟
-آره عمو فرهاد بهم گفته
-شیرین زبون هم که هستی
-بیاید بریم پیش گلاره و بچه ها
تمام باغ رو به سیامک نشون دادم و همه ی خاطراتم رو براش تعریف کردم.اونقدر مهربون بود که همراهم اشک میریخت و دلداری ام میداد.اون یک سنگ صبور به تمام معنا بود،هیچ وقت باهاش غریبه نبودم
کلی با گلناز بازی کردیم و خوش گذروندیم.حوالی عصر بود که قصد برگشت کردیم
عباس آقا که در رو برای ما باز کرد ماشین فرهاد وارد باغ شد
-عباس آقا علم غیب داشتی ما پشت در هستیم؟
-سلام آقا خوبید؟نه فرشته خانم میخواست بره اومدم در رو باز کنم
-فرشته اینجاست؟
-صبح تشریف آوردن الان دارن میرن
-فرشته خانم قدم ما سنگین بود؟
-سلام آقا فرهاد
-سلام خوبی؟آقا سیامک شما چطوری؟
-ممنون فرهاد جان به خوبی شما نمیرسیم
-قدم شما سنگین نبود ما فردا صبح پرواز داریم
-یکم بیشتر می موندید و استراحت میکردید
-با روحیه ای که مجلس شما به ما داد از اینجا تا تهران رو میتونیم بدویم الان که سفرمون با هواپیماست
-میدونستم اینقدر خوشحال میشی زودتر دست به کار میشدم
-چقدر هم شما به خوشحالی من اهمیت میدی فرهاد خان
-بچه ها بسه تمامش کنید
-سیامک بهتره راه بیفتی تا بریم اینجوری هم این بحث تموم میشه هم این زوج جوان رو راحت میذارم،یکم زود نیست برای ماه عسل اومدن؟!
-فرشته سوار شو بریم
-آقا فرهاد خانمت خیلی خسته است میذاشتی چند روز استراحت کنه،طفلک حتی نتونست برای حال و احوالپرسی بیاد پایین
-فرشته بیا دیگه
-اومدم سیامک جان،خداحافظ آقا فرهاد
-فرشته...
به سمت فرهاد برگشتم که گفت:
"من حاصل عمر خود ندارم جز غم/در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم با وفا ندارم جز درد/یک مونس نامزد ندارم جز غم"

خداحافظ نه،به امید دیدار
منو تا آخرین حد تنبیه کرد و سوار ماشین شد و رفت
گیجم کرد،نمیدونستم برای چی این دو بیت رو برام خوند،میتونست از عشق رویاهاش بگه و کنایه های منو تلافی کنه،مثل همیشه که اینکار رو میکرد.
من قسمت نیک عشق بودم یا قسمت بد عشق که بهش غم رو عرضه کردم.چه فرقی میکرد در کل غم،غمه تازه اگه از قسمت نیک بهت رسیده باشه که بدتره
-بهت چی گفت که بهم ریختی؟
-برام شعر خوند
-چه شعری؟
-احساس میکنم باختم،یک باخت خیلی بزرگ،باختی که خودم باعثش بودم.
من گل به خودی زدم سیامک چون یادم رفته بود که امتیازش برای حریفم محسوب میشه
-تا حالا از واژه ی باخت استفاده نکرده بودی
-چون عمق این موضوع رو درک نکرده بودم

مامان حالت خوبه؟
-خوبم صدف جان خوبم اینم ماجرای بین من و فرهاد
-دوستش داری؟
-چی؟
-هنوز دوستش دارید؟
-اینا همه اش خاطره است صدف از من و سنم دیگه گذشته
-خاطراتی که یک روز واقعی بودن،وقتی دیدیش چه حالی داشتی؟
-شوکه بودم فکر نمیکردم بازم ببینمش
-یک چیزی جور در نمیاد یک سوال بپرسم؟
-بپرس عزیزم
-بابا سیامک،آنا رو دوست داشت،چه اتفاقی افتاد؟
-داریم میرسیم بپیچ تو فرعی و مستقیم برو
-جوابم رو نمیدید؟
-الان وقتش نیست،چرا این راه اینقدر کش میاد
-میخواید گلناز رو ببینید؟
-آره عزیزم تو این دو سال نمیخواستم خاطراتم رو مرور کنم ولی حالا که خاطرات مرور شد میخوام دوباره ببینمش
-نگه دار صدف خودشه همین جاست
-بیرونش که بد نیست به نظرم داخلش باید قشنگ تر باشه،کلید رو آوردید؟
-همیشه همراهمه ولی میخوام در بزنم
-به نظرتون هنوزم همین جا زندگی میکنن؟
-نمیدونم
-ممکنه ویلا رو فروخته باشن
-امکان نداره این کارو بکنن
جلو رفتم و در زدم بعد از چند دقیقه یک کوچولو در رو باز کرد
-سلام
-گلناز،گلی خانومم
-من که گلناز نیستم اسم من فرشته است،با مامانم کار دارید؟
-پس تو دختر گلنازی؟
-بله
جلو رفتم و در آغوش گرفتمش،چقدر دلتنگ بودم و اون شبیه دختر کوچولویی بود که همیشه باعث آرامش من میشد
-بریم داخل پیش مامانم
-بریم عزیزم
-مامان مامان بیا یکی با شما کار داره
-فرشته آروم باش کی با من کار داره؟
-اون خانم و دخترش
-خاله فرشته است
-مامان چی گفتی؟
اونی که به سمت من می اومد گلناز کوچولوی من بود که الان برای خودش خانمی شده بود که دختر ناز داشت
-خاله دارم درست میبینم؟
-آره عزیزم آره وجودم دختر کوچولوت خیلی شبیه خودته احساس کردم زمان اینجا متوقف شده و گلناز من کوچولو مونده،نمیای بغل خاله؟
-کجا بودی این همه مدت بعد از اینکه با عمو سیامک رفتید دیگه خبری ازتون نشد حتی عمو فرهاد هم چیزی نگفت
-گلاره کجاست؟فربد و صدف چیکار میکنن؟
-مامان دو سال پیش فوت شد صدف داره فوق لیسانس میخونه و فربد هم بعد از لیسانس وارد بازار کار شده و در شرف ازدواجه
-چه خبرای خوبی دلم میخواد ببینمشون
-ببخشید خیلی سر پا نگهتون داشتم ببخشید بفرمایید داخل
-راستی گلناز،اینم صدف دختر منه
-واقعأ این اسم رو دوست داشتید؟
-من به گلنازم هیچ وقت دروغ نمیگم
-صدف جان خوش اومدی بفرمایید
تمام طول بعد ازظهر رو همراه گلناز،صدف و فرشته کوچولو کنار دریا بودیم.حس مبهمی اجازه ورود به خونه رو ازم میگرفت.
شب کنار آتیش نشسته بودیم که صدف دوباره به سوالش برگشت
-مامان جواب سوالم رو نمیدی؟
-کدوم سوال؟
-قضیه ی شما و بابا و آنا دیگه
-خیلی چیزها رو نمیشه توضیح داد
-چرا نمیشه؟
-نمیدونم چرا ولی دوست ندارم تو رو ناراحت کنم
-بابا خیانت کرد؟
-هیچ وقت در مورد پدرت اینطور فکر نکن،سیامک بی نظیر بود.پدرت کسی بود که...
پدرت عالی بود در موردش بد فکر نکن
-پس چی؟میخوام بدونم چی شده
-راست میگه براش بگو آدم وقتی به چیزی شک کنه تا واقعیت رو ندونه آروم نمیگیره
به عقب برگشتم،فرهاد بود که همراه فربد پشت ما ایستاده بودن
-اینجا چیکار میکنی؟
-فکر نمیکنی من باید این سوال رو بپرسم؟
-راست میگی فراموش کرده بودم این خونه ی شماست،صدف آماده شو میریم
-براش نگفتی،نمیخوام اومدن ما یک دلیل بشه برای فراموش کردن سوال صدف
-مسائل شخصی من و دخترم به تو مربوط نمیشه
-آره به من مربوط نیست ولی منم مثل صدف کنجکاوم بدونم
-مامان بگو دیگه
-صدف منو مجبور نکن،من نمیخوام از دستت بدم
-یعنی چی؟شما هیچ وقت منو از دست نمیدی
-باشه خودت خواستی بگم امیدوارم بعدأ منو به خاطر دیر گفتن یا

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پنج شنبه 7 شهريور 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 303
بازدید کل : 11650
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس